سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی که به یقین او را صالح دانسته ای، مبادا که بدگمانی، [نظر] تو را نسبت به او تباه سازد . [امام علی علیه السلام]

داستان نویسی معاصر ایران

چاه زرد

 

 

 

عباس احمدی  توی یک آبچین * را پر آب کرد و با دندان نیشش گوشه ی آبچین را پاره کرد .دست اش را بالا برد ، طوری که از گوشه ی آبچین شره ی * نازکی  روی زمین خاکی  حیاط مدرسه می ریخت . نمی دانستم چرا فکر می کردم  یک گاو توی آبچین غوطه می خورد و حالا است که بپرد بیرون .

اکنون که گاو روبرویم دراز کشیده و من باید دستم را آن تو بکنم تا بتوانم بچه اش را سالم بگیرم ، نمی دانم چرا دلم مثل آبچین عباس احمدی شده .

چشم های گاو به من خیره شده بود .توی سیاهی چشم اش می توانستم چاهی را ببینم که دور دیواره ی داخل اش پر از خزه و پرسیاوش و سرخس بود .پیراهن زرد مرضیه هم که از شوخی انداخته بودم اش توی چاه  هنوز روی آب ته چاه تاب می خورد .

من یک نقطه ی کوچک ِ سفید توی  سیاهی بودم .

با صدای نیمه خفه ام هرچه سعی می کردم  کسی را صدا کنم ، کسی نبود ، مرا که نصف تنم توی دهنه ی چاه بود ،را  بکشد عقب. به زور خودم را نگه داشته بودم . گاو ماغ می کشید. باید قبل از این که مرا ببلعد خودم را عقب می کشیدم  که خانم پریناز رضایی آمد و  مرا  از سیاهی چاه و چشم های مظطرب ِ گاو به چشم های درشت ِ خرمایی اش هل داد .

خ رضایی (( مشکلی که پیش نیامده ؟))

- (( نه . فقط نمی خام حیوون بترسه ))

 

خانم پریناز رضایی ، گاو دار ِ نمونه ی کشور ، قرار بود امروز من اولین گوساله ی گاو داری مدرن و نوسازش را به دنیا بیاورم . در نخل چشم هایش لرزش تندی می دیدم . هنوز به پیشنهاد ازدواج من جواب درست و حسابی ای نداده بود . ولی من فکر می کردم اگر این گوساله ی خوش قدم را به دنیا بیاورم پاسخ او مثبت خواهد بود .

گاو ماغ می کشید و من دوباره روی لبه ی چاه آویزان شده بودم .دست دراز کردم تا پیراهن مرضیه را از آب بگیرم . دستم احساس گرمی داشت . آنقدر داغ شده بود که وقتی خانه رفتم از یخچال یخ برداشتم که رویش بگذارم. مادرم تازه از ده مرضیه تمام شده بود .

مادر –(( باز لای انگشتات مداد گذاشتن. تنبلی کردی باز ؟ ))

صدایش هنوز خفیف و بم بود . نمی دانم چرا وقتی  راه می رفت صدای دلپ دلپ شیر را از پستان هایش می شنیدم .

پیراهن مرضیه را که به شوخی  توی چاه انداختم سه روز قهر کرد .تازه آشتی کرده بودیم که رفت زیر یک پیکان زرشکی  و از آن به بعد من و مادر هر هفته غروب پنج شنبه  با چشم های خیس از آقا سید محمد به خانه بر می گشتیم . تنمان بوی گلاب می داد و دلمان بوی خون . هنوز دست های کوچک مرضیه که با دو لرزش کوچک برای همیشه از حرکت ایستاده بود یادم هست .

موشک پدر و یک پای مادر عباس احمدی را برده بود .خودش می گفت کلی گرفتاری کشیده تا توانسته برایش پا جور کند . کشش عضلات ساق های مادرم را می دیدم  که دلو * ِ آب را  از کنار چاه روی لباس های خاک و خلی من می کشید .  حیاط سنگ فرشی قدیمی مان در دم کرده گی پاییز لاهیجان وادارم می کرد  فقط به چاهی فکر کنم که تمام کودکی هایم را در برابر اش نفس کشیده ام .

خبری از عباس احمدی نداشتم . بعضی ها می گفتند برگشته اند جنوب .اما امروز ، با دیدن  این گاو یاد عباسی افتادم که  هر روز گاو میش هایش را می برد لجن مال تا نکند یک خلبان با دیدن شاخ های بزرگ شان  دکمه ی بمب انداز هواپیمایش را فشار دهد .

زمین بین سکوت من و راوه * ی دماغ گاو  دور خودش می پیچید و نخل های خانم پریناز رضایی  را می لرزاند . هر چقدر سطل می انداختم نمی شد . مرضیه پایین و پایین تر می رفت . چشم هایم به تلائلو آب سیاه چاه خیره شده بود و پاهایم روی سنگفرش ِ نیل زده ی حیاط  لیز می خورد . وقتی مادرم را می بردند ، فکر می کردم  هنوز توی پستان هایش شیر هست . خواب می دیدم گور اش از شیر سفید شده . به حالت جنینی جمع شده و از چشم هایش نور زرد پر رنگی به دیواره های قبر می تابد . خواب چشم های بازی را می دیدم که توی یک آبچین در یخچال قصابی  به  ساطور لب نقره ای روی کنده خیره شده. عباس احمدی روی پیه گاو کنار دیوار می شاشید . قصاب چاقو را روی دست های گاو می کشید. من محکم به مادرم چسبیده بودم . غسال از یک طرف می دوید و من از یک طرف . و مادرم بود با یک چادر سیاه و به چاه زرد ی درست  وسط حیاط خانه ی قدیمی مان نگاه می کرد .

گاو میش ها از روی یک چادر سیاه رد می شدند .هواپیمایی از بغداد بلند شده بود که درست دوازده بمب روی مغز من خالی کند .

(( چه جوری بگم .پری جون دوست دارم . می خوامت پری ! ))

گاو میش ها در هوا معلق می زدند و روی هم پرت می شدند . دیوار صوتی شکسته شده بود . مادرم از یک طرف می دوید و خانم رضایی از یک طرف. لاستیک پیکان بوی مرضیه می داد و آبچین عباس احمدی بوی پهن. سرم را بالا گرفتم . سر گاو در راستای خطوط شعاع نور که از روزنه می تابید قرار داشت . در چشم ها ی خانم رضایی سکونی را می دیدم که هرگز ندیده بودم. هواپیمای عراقی رفته بود .نخل ِ آرام به کپری سوخته نگاه می کرد .در دست هایم چیز لزجی دست و پا می زد . کسی دست هایم را می کشید .  در برف فرو کرده بودمشان تا درد ِ لای انگشت هایم آرام بگیرد . کشیدم اش بیرون. انگار نفس راحتی کشید .

 

می خواستم مردانگی ام را به عباس احمدی ثابت کنم. می گفت (( اگه مردی  دوتا مداد لای انگشتات می زارم .نباید گریه کنی )) و بعد تمام سرم پر اشک می شد. چشم های گوساله را که باز کردم  مرضیه چشم هایش را بسته بود. اتاق پر شده بود از شیون های مادرم .و من که دست هایم هنوز داغ مداد عباس احمدی بود .

گاو چشم هایش را آرام به در دوخته بود .گوساله جسورانه دست و پا می زد . و من دست های خونی ام را از پرده ی جنین جمع می کردم .

نخل هنوز روی گرمی باد می رقصید و هیچ توجه ای به روزنه ی خیسی که  در سکوت کپر باز شده بود نداشت .

 آبچین : مشمع فریزر

 شره : آبی که از ناودان سرازیر می شود. 

دلو : سطل

راوه : نشت .جریان آرام مایعات

 دهکده ساحلی انزلی  مرداد1382




حسین طوافی ::: جمعه 87/12/16::: ساعت 6:42 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :1750
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
حسین طوافی
این وب لاگ جهت انتشار آثار داستانی حسین طوافی راه اندازی شده است.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<